مستم اگر باده نيست
مستم اگر باده نیست، لعل لب یار هست
گو می تلخم مباش، شربت دیدار هست
سـاقی مـا بی طلب گر ندهـد جرعه ای
تشـنه لبـان را کجـا قـوت گـفـتار هست
صبح وصالم دمید، گلبن عیشم شکفت
رخصت چیدن کجاست، در دلم این خار هست
خواسـتم از دل نشان، داد به تیرم جواب
رخنه ي پیکان هنوز، در دل افگار هست
گر ندهد باغـبان، رخصـت گشت چمن
من که به خواری خوشم،سایه دیوار هست
مـرد نظـر بـاز را تـلخ مـگو ای حکـیـم
نیش زبان تا به کی،غمزه خون خوار هست
آن که به خلوت درون، نکته فروشی کند
گو به درآ کاین سخن، بر سر بازار هست
آن چه مراد من است،خارج رنگ است و بو
ورنه گـل زرد و سرخ در همه گـلزار هست
در قـدم خویشـتن، بـاش فغـانی سـپـند
زانکـه چـراغ تـو را آفـت بـسـیـار هست
بابافغاني شيرازي
شام بي سحر
چه رفته است که امشب سحر نمي آيد؟
شـب فـراق بـه پـايـان مـگـر نمي آيد ؟
جمال يوسف گل، چشم باغ روشن کرد
ولـي ز گمشـده ي مـن خبـر نمي آيد
شدم به ياد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمي آيد
تو را بجز به تو نسبت نمي توانم کرد
کـه در تـصـور از اين خـوبـتـر نمي آيد
طـريق عقـل بود تـرک عـاشـقي دانـم
ولـي ز دسـت مـن ايـن کار برنمي آيد
بـسـر رسـيـد مـرا دور زنـدگـانـي و باز
بـلاي مـحـنـت هـجـران بسر نمي آيد
منال بلبل مسکين به دام غم زين بيش
کـه نـالـه در دل گـل کـارگـر نمي آيد
ز بـاده فـصـل گلـم توبـه ميدهـد زاهـد
ولـي ز دسـت مـن اين کار برنمي آيد
دو روز نوبـت صحـبـت عـزيـز دار رهي
که هر که رفت از اين ره دگـر نمي آيد
رهي معيري
نظرات شما عزیزان:
|